ای جامهپوش دین به رنگ ریا،
ای خطبهخوانِ ظلم، به نام خدا.
چون ابرِ تیره بر سرِ نورِ پاک،
چون سایهای سیاه، ز خورشیدِ خاک.
دروغ را زدی به نقش کلام،
حقیقتات خموش، عدالت حرام.
چگونه شد که دست تو شد گرگِ شب،
به خونِ بیگناه زدی مهر و تب؟
مسجد زدی به نام ستم، کاخ زور،
ز دین زدی به روحِ خرد ناسور.
تو خادمِ چه کس؟ خدا یا هوا؟
کجاست از دل تو صفای دعا؟
به ظلم اگر کنی تو بنا را بلند،
سقوط آیدت ز آسمانِ بلند.
خدا به ظلمِ تو نبندد نگاه،
خدا به حق کند قضاوت، گواه.
دروغ، چراغت است و تزویر نور،
ولی نمانَد این شبِ تارِ زور.
سپیده از دلِ سیاهی زند،
حقیقت از غبار تو سربرکند.
شاعر : ناشناس
نظرات
ارسال یک نظر