در آستانه
سر بلند
به راه خویش میرود،
آزاد
و از خویشتن خویش
چنان تهی
که مرگ
در او
به غفلتی
میگذرد.
روشناییست اگر
میبینی.
دیریست که به آزادی نمیاندیشم:
آزادیِ اندیشیدن
به آزادی.
دیریست که عشق را
به شکوهِ بیخویشتناش
میستایم:
که «زندگی»
را
در خاموشیِ خویش
باز مییابد.
روشناییست اگر
میبینی:
چراغی
در این ویرانه
میسوزد.
دیریست که گمان میکنم
دیگر
از این بیش
دیری نخواهد پایید
که چیزی
از یاد
ها
فرودستان را
بیدار کند.
نظرات
ارسال یک نظر