شعر شب بی داد

 شبِ بی‌داد


باز شب آمد و این شهرِ غم‌افزا،

باز هم قصه‌ی تکراریِ فردا.


در پسِ پرده‌ی تقوا و طریقت،

چهره‌ها مانده در آیینه‌ی غفلت.


بادیه‌ای ز فریب و سخنِ سرد،

راهِ ما بسته به دیوارِ ستم‌گرد.


نانِ ما گشته نصیبِ دغلان،

سفره‌ی خالی و اشکی به زبان.


می‌کشند از لبِ ما خنده‌ی خاموش،

می‌برند از دلِ شب، نورِ فراموش.


دین اگر هست، چرا عدل نهان است؟

چشمِ بیدار، ولی لب به فغان است!


می‌رسد روزی و این پرده درافتد،

چهره‌ی عدل ز خونِ شب بتابد،


وطن از وحشتِ این شب بگریزد،

صبح از ظلمتِ تاریخ برخیزد...



شاعر : ناشناس

نظرات